ستیاستیا، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

برای دخترم ستیا

بدون عنوان

1394/3/10 13:20
نویسنده : مامان
58 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدا

سلام دخمل گلم

امروز میخوام از روزی بگم که فهمیدم تو وجودم شکل گرفتی برات بگم عزیزم:

قبل از اون روز با شکوه تو یکی از روزهای ماه فروردین 93 بابا به من گفتش خواب دیده یکی از یاران امام رضا بهش گفته برام یک پرتقال بچین بابا هم این کار رو کرده و اون خیلی خوشحال شده و گفته یک آرزوت رو بگو تا برات دعا کنم بابا جان هم گفته من دوست دارم پدر بشم اون هم فکر کرده و گفته برو این ماه خانومت باردار میشه واین طور هم شد و من و بابا میدونیم تو هئیه امام رضا هستی از همون اول که خبر بودنت رو یاران امام برامون آوردن تا از روز تولدت که روز شهادت آقا به دنیا اومدی ......

و حالا اون روز باشکوه

 

روز 20 فروردین که روز تولد خاله مهنا بود بابا از قبل براش یه بازی خریده بود ولی چون خاله اون بازی رو داشت باید میرفتیم مغازه پرورش فکری کودکان اونو پس میدادیم و یه چیز جدید میگرفتیم بعد از کلی فکر کردن و پرس وجو بازی آپادانا رو براش خریدیم داشتیم میومدیم بیرون من به بابا گلی پفتم بیا بریم baby chek بگیریم بابا گفت چرا مگه مطمین هستی  من گفتم نه ولی از تو چه پنهون مطمین بودم چون علایمی داشتم که مطمینم میکردولی روم نمیداد به بابا بگم خلاصه رفتیم و 2تا خریدیم تا فردا ببینیم  هستی یا نه؟؟؟بغلاون شب رفتیم خونه مامانی شون کلی هم بهمون خوش گذشت و بعد ما اومدیم خونه خودمون تا فردا صبح شد من با کلی ذوق رفتم از اونا استفاده کردم بابا هنوز خواب بود با خوش حالی رفتم پیش بابا و جواب بودنت رو نشون دادم بابا هم کلی ذوق کرد و من بعدش سریع به مامانی زنگ زدم و گفتم که من نینی دارم مامانی هم خوشحال شد وتبریک گفت و مامانی گفت او هم میدونسته من باردارم از روی علایمم فهمیده.کلی خوشحال بودیم بابا هم بعدش رفت سر کارکلی سفارش به من که مواظبت باشمتا بعداز ظهر بئذ که از خواب پاشدم دیدم دلم درد میکنه رفتم دیدم به لکه بینی افتادم کلی ناراحت شدم وگریه کردم زنگ زدم به مامانی و گفتم مامانی گفت ناراحت نباشم چیطی نیست وباید فقط استراحت کنم اینجوری بود که از اولش غصه خوردنم شروع شد گلی کلی مامان

 
پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مریم مامان فرناز
2 دی 94 7:41
تولدت مبارک خوشکل خانم